تا غروب با شاعرانه‌های یک نقاش

تا غروب با شاعرانه‌های یک نقاش

حسین قره: امروز با شانه‌های افتاده قدری تکیده‌تر از پیش، پله‌ها را بالا می‌آید، هنوز با شکوه است اگرچه باد در موهایش چرخیده و خاکستری را روفته و «برف» نشسته است، عصایی به دست ندارد در هشتادودوسالگی، دخترش ماهور تکیه‌گاه اوست، همپای او راه می‌رود، سلام همه را با مهر جواب می‌دهد. در کنار تابلوهایی که کشیده می‌ایستد نگاه می‌کند و آهسته می‌گذرد. در میان رنگ‌های زرد و سرخ و اخرای، سبز و سفید و سیاه و… که یله و رها روی کاغذها و بوم‌ها سیال و شناورند، سر برمی‌گرداند، شاید شعری یادش آمده در میان این هیاهو: «اتاق فرسوده است/آینه کدر شد/صورت من کو؟/ من با این صورت/ عاشق شدم/ امتحان دادم/ قبول شدم/ ساز شنیدم/ دشنام دادم/ دشنام شنیدم/ گرسنه شدم/ باران خوردم/ سیر شدم/ رنگ شناختم/ رنگ باختم/ سفید شدم/ خوابیدم…»

پیرمرد در حیاط روبروی دوستدارانش می‌نشیند با پس‌زمینه‌ای که نقاش‌های اوست، رنگ‌ها سُر خورده‌اند روی کاغذها. عکاسان عکس می‌خواهند، هواداران امضا، دوستداران حضور و… حالا بعد از دو سال از خانه بیرون آمده است، کرونا او را از دیگران دور کرده و هراس از این بیماری را همراه دارد. در پاسخ به پرسشی می‌گوید: «کاش (آیدین) آغداشلو امروز اینجا بود، باید او می‌گفت که چه کرده‌ام» مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «(ابراهیم) گلستان کارها را دیده است برایش فرستاده‌ام.»

کسی حرفی می‌زند و یکی از حاضران با احترام می‌گوید: «راستی استاد…» با شوخ‌طبعی و تواضع نجیبانه جواب می‌دهد: «به من استاد نگویید استاد در کمد است» راست می‌گوید در قله‌ها نشسته، بالاتر از آنجایی است که بخواهی به «احمدرضا احمدی» بگویی استاد تا عنوانی به او و نامش اضافه کنی.

درباره رفتنش به سمت نقاشی و قلم‌مو به دست گرفتن می‌پرسم، صادقانه می‌گوید: «سه چهار سال پیش به افسردگی مبتلا شدم، دکترها گفتند که افسرده‌ام، همان‌روزها سمت نقاشی رفتم و شروع کردم به کشیدن برای فرار از بیماری، جواب داد و حالا اینجا هستم.»

اجازه می‌خواهم و نکته‌ی دیگری می‌پرسم: «تابلوهایی در نمایشگاه جفت کنار هم چیده شده‌اند، انگار با هم مرتبط هستند و پیوندی دارند، در یکی موجی از رنگ‌ها غالب است و دیگری برعکسِ موج قبلی و…»

جواب می‌دهد: «من به این چیزها فکر نمی‌کنم، خودم را رها می‌کنم و تابلوها تصادفی کنار هستند، من بی‌خبر از نتیجه کارها را کشیده‌ و خلق کرده‌ام، در شعر هم همین است یعنی اول که شروع می‌کنم نمی‌دانم پایانش چیست…»

دوستی از دوستانش تازه به حیاط آمده سلام می‌کند رشته کلام گسسته می‌شود، فرصتی است تا مشتاقان با او عکس بگیرند و امضا.

مجال دیگری به دست می‌آید اگرچه مراسم رونمایی از نمایشگاه نقاشی است اما از احمدرضا احمدی شاعر می‌پرسم: «در شعر شما نوعی ادراک و ستایش زندگی است، «آن» و لحظه حضور را دریافت کردن و بودن را با رنج و شادی چشیدن، شما متأثر از آیین‌ها و فرهنگ شرق دور بودید؟»

بدون مکث پاسخ می‌دهد: «در لحظه خلق به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم، همه‌چیز خودش شکل می‌گیرد، روی کاغذ پیدا می‌شود، من از ۲۰ سالگی کارکرده‌ام تا همین امروز با دو هم‌کلاسی دیگرم، مسعود کیمیایی و آغداشلو ما هر سه مرتب در حال کار کردن هستیم، من مرتب کار می‌کنم، روزی ۷ تا ۸ ساعت کار می‌کنیم. خودم را محدود نکرده‌ام، نه در شعر نه در کارهای دیگر تا امروز که هشتادودو سال دارم بی‌وقفه تولید کرده‌ام، ایستا نبودم و در جا نزدم تا شاید بتوانم چیزی به فرهنگ این مملکت اضافه کنم، البته این را من نباید بگویم دیگران باید بگویند که اضافه کرده‌ام یا نه و اگر عمری باشد ادامه می‌دهم.»

احمدرضا احمدی در حوزه‌های متعددی فعال بود و مخصوصاً برای کودکان آثار بسیار نوشته و ساخت و گردآوری کرده، می‌گویم: «شما در تربیت نسل من (که متولد دهه ۵۰ هستم) و نسل‌های بعد از من در کودکی و نوجوانی نقش داشته‌اید، ما را با هنر ایران و جهان آشنا کردید در میان آن همه کار که داشتید ادبیات کودک از کجا شروع شد؟» لبخندی می‌زند به لطف و پاسخ می‌دهد: «ماجرای مفصلی دارد، یک روزی (فیروز) شیرانلو از زندان که بیرون آمد برای همیشه کار سیاسی را کنار گذاشت. فکر کرد کار فرهنگی کند بهتر است، به کانون (پرورش فکری کودکان و نوجوانان) آمد و ازآنجایی‌که ما ادبیات کودک و نوجوان نداشتیم، به همه نویسندگان و شاعران آن دوره پیشنهاد کرد بیایید برای بچه‌ها کتاب بنویسید. همه نوشتند من هم کتاب «من هم حرفی دارم که فقط بچه‌ها باور می‌کنند» را نوشتم، از بدشانسی من بود شاید، که در یک نمایشگاه کتاب را به شاه هدیه دادند، در آن کتاب جمله‌ای هست که نوشته‌ام «آن سال در شهر ما باران نبارید ما عکس میوه‌ها را پشت مجله دیدیم» (نقل به مضمون) دو روزی از این ماجرا گذشت و بعد سازمان امنیت کشور (ساواک) من را خواست با اتهام که « مگر این مملکت میوه ندارد». معمولش آن بود دفعه اول که به ساختمانشان می‌رفتی هیچ‌کس نبود. من را در اتاقی که یک صندلی داشت از ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر نگه داشتند، عصر یک نفری که به نظر باغبان آنجا ‌بود، آمد گفت «جوان چه‌کار داری» گفتم «من را خواسته‌اند» گفت «برو و فردا بیا». من فردا رفتم همان ساختمان شلوغ بود و بازپرس‌ها از من سؤال و جواب‌های احمقانه کردند. خوشبختانه به خیر گذشت ولی بعد از این اتفاقات چنان دماغم سوخت که ادبیات کودک را رها کردم حتی شعر را هم رها کردم.»

بیشتر بخوانید:

احمدرضا احمدی: سینما صدمه بزرگی به ادبیات زده است/ فرانسوی‌ها کیارستمی را برجسته کردند

شاعری که بخاطر افسردگی نقاش شد

تاثیری که ابراهیم گلستان بر من و نسلِ من گذاشت غیرقابل انکار است

نفسی تازه می کند با همان هیجانی که به حرف آمده ادامه می‌دهد: «گذشت تا بعد از انقلاب، نادر ابراهیمی که از قدیم با هم دوست بودیم و فامیل یک انتشاراتی باز کرد و به من گفت می‌خواهیم کتاب کودک دربیاوریم و تو هم بیا. درواقع این حرکت دوم را مدیون نادر ابراهیمی هستم. نادر به غیر نویسندگی یک مدیر درجه یک بود. من شروع کردم به کار و مرتب کشف کردم و کشف کردم و تا امروز ادامه دادم، یک ماه پیش دو تا کتاب منتشر کردم و کتابی هم در ذهن دارم که اگر سلامتم اجازه دهد آن را می‌نویسم. خلاصه کار می‌کنم و توصیه من همه آن است که کار کنید، هرچه می‌توانید کار کنید.»

خسته می‌شود، لحظه‌به‌لحظه به جمعیت نمایشگاه و حیاط گالری «اُ» دوستداران و دوستانش اضافه می‌شوند، با کمک ماهورش برمی‌خیزد و تا در اتاق کناری استراحتی کند، ماسک را روی صورتش درست می‌کند و راه می‌افتد. آن طرف روی میز چای این روز جمعه هم سرد می‌شود.

دوباره به حیاط برمی‌گردد فرصت و مجالی نیست تا پرسشی کنیم، هنرمندان می‌آیند تا جویای احوالش باشند، از فیلم‌ساز و کارگردان تئاتر تا عکاس و مترجم و… از کورش سلیمانی که به تازگی نمایشنامه‌ای از او اجرا کرده است تا اسدالله امرایی، اما مهمان ویژه‌ای که به جمع می‌پیوندد علیرضا مشایخی آهنگساز است، مرد هم‌سال و هم‌درد احمدی از روزگار جوانی، از همان روزها که این دو برای نگرش متفاوت به شعر و موسیقی تحت فشار جریان‌های مختلف بودند و هر روز به هم نزدیک‌تر شدند، علیرضا مشایخی با دستی شکسته و گچ گرفته برای دیدار دوستش آمده و هم‌زانو می‌نشینند. هم‌کلام می‌شوند و موجی از دوستی دیرینه که در نگاه این دو پیر می‌چرخد، فضا را پر می‌کند.

آفتاب آهسته آهسته در خانه غروب می‌نشیند، او برمی‌خیزد تا برود، با همان شکوه با همان لبخند روی لبانش، با همان شوخی طبعی شیرینش، به خیابان که می‌رسد تا انتهای کسی نیست و این شعر او را به یاد می‌آورم: انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را/ به یاد دارم که در غروب آنها/در خیابان/ از تنهایی گریستیم/ ما نه آواره بودیم، نه غریب/ اما این بعد از ظهرهای جمعه/ پایان و تمامی نداشت

در حاشیه این جمعه

احمدرضا احمدی قرار است ساعت چهار در گالری «اُ» برای افتتاح نمایشگاه نقاشی‌هایش با نام «لکه‌ای از عمر بر دیوار بود»، حضورداشته باشد. خودم را می‌رسانم، از خیابان سنایی می‌پیچیم به خدری، به‌ گالری می‌روم. به سال تولید آثار نگاه می‌کنم که بین ۱۳۹۷ تا همین امسال کشیده شده‌اند. رنگ‌ها سیال در کنار هم غلتیده‌اند و احساس‌های شاعر در تابلوها عینیت یافته است، روزی رنگ سیاه را به دامنه رنگ‌های زرد و سفید اضافه کرده است، روز دیگری و ساعت دیگری رنگ گرم قرمز را پشت لایه‌های سفید پنهان کرده و در تابلوی جفت همزادش، سفیدی سردی زیر یک ظهر گرم جا مانده است. برای درک تابلوها نباید دنبال واژه بود، چشیدن رنگ کار خودش را می‌کند. در همین فکر هستم که شاعرِ نقاش از راه می‌رسد.

۵۷۵۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.